وبلاگ تفریحی فرشاد24
دوست دارم یک شبه هفتاد سال پیر شوم و در کنار خیابانی بایستم تو مرا بی آنکه بشناسی از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی هفتاد سال پیر شدن به حس گرمی دستهای تو هنگامی که مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی می ارزد... شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : فرشاد اهواز از دیشب بارونیه,صبح که بیدار شدم گفتم برم پارک جلو خونه قدم بزنم زیر بارون تنهایی فاز میده!وقتی رفتم پایین همسایه بالایی و دخترشو جلو آسانسور دیدم و اونا منو ندیدن و منم به رو خودم نیاوردم و رفتم تو کوچه.به علت آبگرفتگی شدید نشد برم پارک برگشتم داخل.تو پارکینگ همسایه پایینیمونو دیدم شروع کرد گرم احوالپرسی کردن منم وایسادم گرم جوابشو دادم,یهو دیدم جلو ماشین همسایه بالاییمونه و داره با اون حرف میزنه!پریدم تو آسانسور از محل جیم زدم!!!!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- عروسی دعوت بودم خیلی دیر رسیدم ۵ دقیقه مونده بود شام بدن! خیلی با عجله رفتم تو که دیگه دیرتر از این نرسم.. از در که رفتم تو یکی از صاحاب مجلسا رو دیدم، بغل دستشم پدر داماد نشسته بود.اومدم باکلاس صحبت کنم گفتم: سلام خوب هستین؟ خیلی خوش اومدین…
با پدر داماد که احوال پرسی میکردم تازه فهمیدم به قبلیه چی گفتم =))
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بابام داشت به دوستش شنا یاد میداد گفت حالا پاهای عقبتو تکون بده !
بهش گفتم : بابا آخه پای عقب چیه ؟
.
.
.
.
.
.
گفت : خفه شو ، اینا اصطلاح های شنا هستش . وقتی نمیدونی الکی زر نزن !
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اعتراف میکنم چند دقیقه پیش به احمقانه ترین شکل ممکن تو مسابقه ی رادیو ورزش شرکت کردم و خلاصه وسط برنامه گند زدم.
و دیگه تلفن رو قطع کردم. صدای مجری رادیو ورزش اینجوری شده بود -_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز سر جلسه امتحان یه لحظه اومدم ورقه سوالام و با دوستم عوض کنم برگه منو گرفت برگشو بهم نداد
یهو مراقب اومد بالا سرم یهو دید گفت:
برگه سوالات کو؟ اقا منو میگی یه دفعه برگشتم گفتم برگم کو؟
گفتم شاید افتاده زمین نگاه کرد گفت نیست یهو این رفیقم گفت :ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا برگه تو دست من چیکار میکنه؟
من
مراقب
سروش
جالب اینجاست اخر سرم برگه خودمو بهم داد
ایی خدااااااااااااااااااااا
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دیروز میخواستم برم رادیولوژی از دسته شکستم عکس بگیرم .کناره خیابون منتظره ماشین بودم. به جای اینکه بگم مستقیم گفتم “رادیولوژی” !!!!راننده وایساد با چهره ای متعجب گفت اونجا دیگه کجاست؟!!
![]() شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : فرشاد اعتراف میکنم وقتی واسه اردوی راهیان نور رفته بودیم جنوب شب اول خابگاه دوستم دستشو بسته بود به تخت که نیفته چون طبقه ی دوم خابیده بودیم و من بازش کردم چون به نظرم مسخره میومد ساعتای ۵ صبح بود یهو یه صدای مهیبی خابگارو فرا گرفت دوستم بود که مثل گوجه رو زمین له شده بود. ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟ ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف میکنم بچه که بودم مغازه سر کوچمون بستنی هاشو گرون کرده بود منم رفتم پشت مغازش که یه زمین بود و کنتور برقشم اونجا بود منم برقشو قطع کردم و رفتم با بچه ها محله بستنی نصف قیمت خریدیم!!!!!!!! بابا بچه بودم دیگهههههههههههههه… ** اعتراف های خنده دار ** چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود … بهش اس ام اسزدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!! ** اعتراف های خنده دار ** چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم! ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! معلم اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا ، رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس ۴ – ۵ نفر شلوغو آورد بیرون زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم ! ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف میکنم یه همسایه داشتیم همش بچه اش رو پیش ما میگذاشتو میرفت بیرون اقا این بچه هم زلزله بود هر وقت میومد پیش ما قرص سرماخوردگی واستامینوفون تو اب حل میکردیم میدادیم بهش میخورد بعد نیم ساعت خواب خواب بود! ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده …ازون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام:امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کودوم وسیله ها دست زد؟ ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف میکنم سر فینال جام جهانی تا لحظهای که اسپانیا گل زد فکر میکردم اسپانیا نارنجیه، هلند آبی، گل هم که زد کلی لعنت فرستادم به هلند، بعد گل رو صفحه نوشت اسپانیا ۱ – هلند ۰ ، تازه فهمیدم کل بازی داشتم اشتباه فحش میدادم!!!!! ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده!!!!!! ** اعتراف های خنده دار ** یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد از مدت ها دیدم ، کلی ریش گذاشته بود ** اعتراف های خنده دار ** اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون…بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت….گفتم منم همینطور….گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم!!!!!! ** اعتراف های خنده دار **
شما هم اعتراف کنید !!! ![]() شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:59 :: نويسنده : فرشاد
خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود، تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد، و از عقل بی بهره خواهی بود! و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، خدا سگ را آفرید و به او گفت: سگ به خداوند پاسخ داد: خدا میمون را آفرید و به او گفت: میمون به خداوند پاسخ داد: و سرانجام خداوند انسان را آفرید!!! انسان گفت:سرورم! و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند !!! و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد!!! و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد…!!! و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند…!!!
شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : فرشاد
دیدن من و شما به صرفشان نبود!!!
مردمی که حرفمان شبیه حرفشان نبود!!!
مردمی که در نگاهشان بغیر شک نبود!!!
عشقشان به جز شبانه های مشترک نبود!!! ای جماعتی که شور عاشقی نداشتید!!! داشتم بزرگ میشدم مگر گذاشتید...!!! شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : فرشاد دلم برایت تنگ می شود! لازم نیست که از من دور شوی! یا که مرا ترک کنی! همین که در اعماق چشمانت! قصد رفتن را می بینم ، ((دلتنگت می شوم!!!))
شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : فرشاد
خواستم غم بگذارم...که نشد
غم عالم بگذارم...که نشد
خواستم در دل پر عاطفه ات
کینه را هم بگذارم...که نشد
در نگاهت که مرا عاشق کرد
اشک نم نم بگذارم...که نشد
خواستم روی تو ای حور و پری
نام آدم بگذارم...که نشد!
خواستم در غزل خویش,((افق))!
بیش از این کم بگذارم...که نشد!
شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : فرشاد
2 ساعته از بیرون صدای قار قار میاد!مامانم میگه:صدای کلاغه؟! میگم:پَ نه پَ؟!قناریه داره موسیقی بلک متال میخونه!!! . . . رفتم خونه دوستم.کامپیوترش خرابه! میگم:پاورت سوخته! میگه:یعنی یکی دیگه بخرم؟ میگم:پَ نه پَ؟!سوختگی اش جدی نهیست،پماد سوختگی بزنی خوب میشه!!! . . . پریشب تو خیابون میرفتم،داشتم با فندک بازی میکردم.یکی میگه:اون چیه؟فندکه؟! میگم:پَ نه پَ؟!مشعل المپیک دارم میبرم لندن پسش بدم!!! . . . رفتم درمونگاه.منشیه میگه:مریض شمایید؟! میگم:پَ نه پَ؟!من میکروبم اومدم خودم رو معرفی کنم!!! . . . دوستم تو خونه خوابیده بود.مامانم اومده میگه:خوابه؟! میگم:پَ نه پَ؟!رفته رو اسکرین سیور،بهش لگد بزنی روشن میشه!!! . . . داشتم میرفتم کلاس،وسط راه یادم اومد یه چیزی رو یادم رفته!برگشتم خونه!در زدم مامانم در رو باز میکنه با تعجب میپرسه:امیر تویی؟؟؟؟!!!! میگم:پَ نه پَ؟!امیر رسید من دلیوریشم!!! . . . واسه استخدام رفتم یه شرکتی،خانومه میگه:شما برای آگهی استخدام اومدین؟ میگم:پَ نه پَ؟!اومدم بگم اصلا روی من حساب نکنید!!! . . . یه سوال دادم به معلم ریاضیم حلش کنه،چند دقیقه بی حرکت همینجوری (×o×) نگاش میکنه!!!دوستم میگه:یعنی داره فکر میکنه؟ میگم:پَ نه پَ؟!رفته رو استند بای دستش رو تکون بده رو اکانتش کلیک کن جوابتو میده!!!
شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : فرشاد آخرین مطالب پيوندها
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان وبلاگ تفریحی فرشاد24 و آدرس farshad24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان |
||
![]() |